حکايت پير همداني که از پسر پرسيد که هرگز ريش گاو بوده اي و سؤال پسر که ريش گاو کيست و جواب دادن پدر که آن کس که بامداد از خانه بدر آيد گويد امروز گنجي يابم، پسر گفت اي پدر تا من بوده ام ريش گاو بوده ام

با پسر گفت پيري از همدان
کاي در اطوار کار خود همه دان
خويش را عمري آزمودستي
هيچگه ريش گاو بودستي
گفت با وي پسر که اي بابا
که بود ريش گاو گو با ما
گفت آن کس که بامداد پگاه
مي نهد پا ز کنج خانه به راه
در دلش اين هوس که بي رنجي
يابم امروز رايگان گنجي
چون به اينجا رساند پير سخن
پسرش گفت در جواب که من
بوده ام ريش گاو تا هستم
ريش گاويست کار پيوستم
نيست جز ريش گاويم کاري
نيست از ريش گاويم عاري